مردی تنها و بیکس با تنها داراییاش، که چند تکه کاغذِ قلم خورده شده و چند کتاب مچاله شده بود، در دوردستی زندگی میکرد. تنها کاری که مطمئن بود بیشتر از دیگران بلد است، نویسندگی بود. سردمزاج و بدعنق بود و با هیچ احدی نشست و برخواست نداشت. قلم عصبی و زهرماری داشت. به همین خاطر بود که شاید کسی سویش نمیامد.
روزی که او به قلهی ستوه و مسکنت همیشگی رسید، نامهای نوشت و برای تمام دوستان خود به همراه عکس نیمرخ صورتش که با خندهای همه را به مسخره گرفته بود، فرستاد. و در نامهاش چنین نوشته بود:
براستی نمیدانم، چرا هر بار دست به قلم میبرم، انگار که از قلمم زهر به جای جوهرِ تر بیرون میاید. هر خطی که مینویسم آکنده از درد و چرک و ناخوشیه. کدام درد، کدام دغدغه من را وادار به نوشتن میکند؟ کدام مورد ملول دور ولی آشنایست که قلمم را این گونه زخمخورده میکند؟ آیا هرگز نمیتوانم قلمی با رایحهای سبز در دستم بگیریم و از دلخوشیها، زیباییها و نگارکها بنویسم. براستی چرا؟ مدتیست کژی و نادرستی در دفتر داستانم رسوخ کرده و چنان با قلمم محشور و ممزوج شده که به سختی میتوان باریکهای از نور را از دور دید که رنگ امید و شادی به خود گرفته باشد. دفتر داستانم هم کمکم عادت کرده و با شوق بیشتری از قلم عریان و بی پردهی غمخورده ام استقبال میکند. آیا این جریان شوم، جریانی ناتمام و بیپایانیست؟ چگونه توان جدا کردن این دو وجود به هم امیزه شده را دارم؟ آیا تا آخر این دو به هم وفادار و متکی خواهند بود؟ نه، نه، نمیخواهم اینچنین باشد. لعنت بر چنین ترکیبی که انسان را از کثافت و بدیمنی پر میکند و هر گونه تمایل به امید و سرزندگی را در خودش میمکد و از بین میبرد. راه برونرفت و جدایی این دو پیلهی گند و آشیانهی بدشگونی چیست؟ آری، هر موردی هزینه و مکافاتی دارد که بابتش باید پرداخت. اما آیا صرف هزینهی گزاف برای دوری و جدایی کافیست؟ کافی هم نباشد، تنها کاریست که با آن میتوانم خودم را از زیر بار نکبت و سیاهی عذاب آور، مقداری رهایی دهم.
دیدگاههای اخیر